وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید ...
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید ...
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید ...
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم ازین دیوانگی و عاقلی...
روزگاریست که نیستی من دلتنگم روزگاریست کا با غربت و غم هم سنگم روزگاریست که از دوری تو با تب و تاب دلم میجنگم
روزگاریست که نیستی من دلتنگم
روزگاریست کا با غربت و غم هم سنگم
روزگاریست که از دوری تو
با تب و تاب دلم میجنگم